نویسنده : Arash - ساعت 1:58 روز جمعه 18 اسفند 1391برچسب:,

قرار نبوده تا نم باران زد، دست پاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر‌ بگیریم مبادا مثل کلوخ آب شویم.  

قرار نبوده این قدر دور شویم و مصنوعی. ناخن های مصنوعی، دندان های مصنوعی، خنده های مصنوعی، آواز‌های مصنوعی، دغدغه های مصنوعی...

هر چه فكر می‌کنم می‌بینم قرار نبوده ما این چنین با بغل دستی هایمان در رقابت های تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم موجود بهتری هستیم، این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست؟

قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم، از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم، بعید می دانم راه تعالی بشری از دانشگاه ها و مدرک های ما رد بشود. باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند، دراز بکشد نی لبک بزند با سوز هم بزند. یک کاوه لازم است که آهنگری کند که درفش داشته باشد که به حرمت عدل از جا برخیزد و حرکت کند.

قرار نبوده این ‌همه در محاصره سیمان و آهن، طبقه روی طبقه برویم بالا، 

قرار نبوده این تعداد میز و صندلی‌ِ کارمندی روی زمین وجود داشته باشد، بی شک این همه کامپیوتر...و پشت های غوز کرده آدم های ماسیده در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده...

تا به حال بیل زده‌اید؟ باغچه هرس کرده‌اید؟ آلبالو و انار چیده‌اید؟ کلاً خسته از یک روز کار یَدی به رختخواب رفته‌اید؟ آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست. 

این چشم ها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر،‌ برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان برای خیره شدن به جاریِ آب شاید، اما برای ساعت پشت ساعت، روز پشت روز، شب پشت شب خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشده‌اند.

قرار نبوده خروس ها دیگر به هیچ کار نیایند و ساعت های دیجیتال به ‌جایشان صبح خوانی کنند. آواز جیرجیرک های شب نشین حکمتی داشته حتماً، که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن‌ ما تا قرص خواب‌ لازم نشویم و این طور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود.

من فکر می‌کنم قرار نبوده کار کردن، جز برطرف کردن غم نان، بشود همه دار و ندار زندگی مان، همه دغدغه‌زنده بودن مان.

قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن، این همه قانون مدنی عجیب و غریب و دادگاه و مهر و حضانت و نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب داشته باشد.

قرار نبوده این طور از آسمان دور باشیم و سی‌ سال بگذرد از عمر‌مان و یک شب هم زیر طاق ستاره ها نخوابیده باشیم. قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم تا بر علیه خورشید عالم تاب و گرما و محبتش، زره بگیریم و جنگ کنیم. 

قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پایمان یک بار هم بی واسطه کفش لاستیکی یا چرمی یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.

     قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانه سفت بغل کردن و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم...

چیز زیادی از زندگی نمی‌دانم، اما همین قدر می‌دانم که این ‌همه قرار نبوده ای که برخلافشان اتفاق افتاده، همگی مان را آشفته‌ و سردرگم کرده...

آنقدر که فقط می‌دانیم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم، اما سر در نمی‌آوریم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


نویسنده : Arash - ساعت 1:8 روز پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,

خدایا مگر میشود تو باشی و من تنها باشم؟
تو باشی و من اندوهگین و افسرده باشم؟
تو باشی و من محتاج کسی یا چیزی باشم؟
تو باشی من بدون حامی باشم؟
تو باشی و من ناامید باشم؟
سپاس که هستی....


نویسنده : Arash - ساعت 2:13 روز سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,

خنــده ام می گیـــرد
وقتــی پــس از مــدت ها بی خبـــری
بی آنکــه ســـراغی از این دل ٍ آواره بگیـــری
می گـــویی : دلم برایت تنــگ اســت
یا مــرا به بازی گرفتــه ای
یا معنـــی واژه هایــت را خوب نمیدانــی
دلتنــــگی ارزانـــی ٍ خودت . . .


نویسنده : Arash - ساعت 2:10 روز سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,

دوری
    پایان عشق نیست؛گاهی لطیف ترین غــــم دنیاست...!!!


نویسنده : Arash - ساعت 2:7 روز سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,

عادت ندارم درد دلم را ،
به همه کس بگویم ..! ! !
پس خاکش میکنم زیر چهره ی خندانم.. ،
تا همه فکر کنند . . .
نه دردی دارم و نه
قلبی ...


نویسنده : Arash - ساعت 2:5 روز سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,

 

وقتی همه چیز روبه راه است که امیدواری معنا ندارد ،
امید زمانی ارزشمند است که همه چیز در بدترین شرایط است؛
پس
هیچ وقت نا امید نشو ،
بویژه در اوج تاریکی و تنهایی و تلخی ...

 


نویسنده : Arash - ساعت 2:2 روز سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,

نه تو می مانی و نه من به آرزوهایم می رسم... بی خودی این قصه کوتاه را هزار و یک شب کرده ام!!!


نویسنده : Arash - ساعت 1:58 روز سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,

 

می دانی گاهی فرار می کنم از فکر کردن به تو... مثل رد کردن آهنگی که خیلی دوستش دارم!!!

 


نویسنده : Arash - ساعت 1:56 روز سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,

خسته ام. خسته ازآدمک های سنگی... میخواهم بروم... بروم تا به خدا برسم. من باشم و او ... کوله بار خستگی هایم را در گذشته مدفون سازم وزندگی ام را از نو آغاز کنم...


نویسنده : Arash - ساعت 1:56 روز یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,

ای بابا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!