نویسنده : - ساعت 19:3 روز 8 ارديبهشت 1391برچسب:,
روزنامه را بهانه کردی

که نگاهم نکنی

و من شعر را،

که صدايم را بشنوی

اما

لعنت به روزنامه هايی که شعر چاپ می کنند

نویسنده : - ساعت 19:2 روز 8 ارديبهشت 1391برچسب:,

با من حرف می زنند آنها که "آشنایم" هستند...

حالا که فکر می کنم می بینم:

کیسه ی زلال اشکشان را که پر از غم بوده بارها و بارها

به دوش کشیده ام...

گوش سپرده ام به دلتنگی هایشان و کوشیده ام راهی

بیابم برای شاد کردنشان...

اگر زمین خورده اند دستی شده ام یاری دهنده...

در شادیهایشان خندیده و در غمهایشان گریسته ام...

گاهی حتی به زبان سکوتشان گوش سپرده ام و با

چشمهایشان درددل کرده ام...

...اما ...

اما هر چه می گردم در کوله بار خاطراتم، جز تنهایی هیچ

نمی یابم!

اگر غمگین بوده ام سر بر شانه ی تنهایی ام گذاشته ام و

تمام بی وفایی ها را گریسته ام!

اگر شاد بوده ام دستی پیدا شده و گل لبخند را از لبانم چیده!

اگر در مسیری راه پیموده ام سنگ انداخته اند بر راهم و

کوشیده اند زمینم بزنند...

هر زمان که زبان به سخن گشوده ام گویی کسی با زبانم

آشنا نبوده و یا گوشها با اختیار "نشنیدن" را برگزیده اند!

و آنها که با من خندیده اند پیش از آنکه تصویر لبخندشان از

قاب ذهنم زدوده شود،‌ دشنه ی نامردی را در پیکر احساسم

فرو کرده اند!

روزگار غریبی شده...

وقتی می خواهی قلبت بلوری بماند...

انگار همه سنگ می شوند!

 


 


نویسنده : - ساعت 18:45 روز 8 ارديبهشت 1391برچسب:,

من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا
   
من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدرسه کنار خیابان آدامس می فروخت
 
معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت
 
من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود
 
معلم آن روز او را تنبیه کرد
بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت وعلم
گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت
 
من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار
توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن
بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش
بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید
 
سال های آخر دبیرستان بود
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده
 
من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم
تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد
او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار می گشت
 
روزنامه چاپ شده بود
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت
 
من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود
 
من آن روز خوشحال تر از آن بودم
که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه
آن را به به کناری انداختی
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه
برای اولین بار بود در زندگی اش
که این همه به او توجه شده بود !!!!
 
چند سال گذشت
وقت گرفتن نتایج بود
 
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود
 
وقت قضاوت بود
جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند
 
من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند
 
زندگی ادامه دارد
هیچ وقت پایان نمی گیرد
 
من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!
تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!
او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!!
 
من , تو , او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم
 
اما من و تو اگر به جای او بودیم آخر داستان چگونه بود؟


نویسنده : - ساعت 18:39 روز 8 ارديبهشت 1391برچسب:,

خیلی خوب...خیلی زود تبدیل شد به خیلی بد
خیلی زود.
هیچ کس چیزی به من نگفت و به همین دلیل هیچوقت سردرنیاوردم
که خیلی خوب چقدر زود تبدیل میشود به خیلی بد.
آفتاب...تبدیل شد به سایه؛به باران
شوروشوق...تبدیل شد به لذت؛به درد
ترنم ترانه های دل انگیز عاشقانه جایش را داد به سر دادن سرود های غم انگیز
خیلی زود.
با تا ابد شروع شد
وابد تبدیل شد به گاهی؛به هیچوقت.
و مرا دوست داشته باش تبدیل شد به جایی هم در قلبت برای من در نظر بگیر
خیلی زود.
خیلی خوب...زودتر از آنکه فکر میکردیم تبدیل شد به خیلی بد
خیلی زود.
اگر هیچکس به تو نگفته باشد؛حالا دیگر باید بدانی
که خیلی خوب؛خیلی زود تبدیل میشود به خیلی بد.
خیلی زود.

شل سيلور استاين


نویسنده : - ساعت 18:30 روز 8 ارديبهشت 1391برچسب:,

من هم شبی به خاطره تبدیل می‌شوم
خط میخورم زهستی و تعطیل می‌شوم

من هم شبی به خواب زمین میروم فرو
بر دوش خاک حامله تحمیل می‌شوم

من هم شبی قسم به خدا مثل قصه‌ها
با فصل تلخ خاتمه تکمیل می‌شوم

قابیل مرگ، نعش مرا میکِشَد به دوش
کم کم شبیه قصه هابیل می‌شوم

حک میکند غروب مرا شاعری به سنگ
از اشک و آه و خاطره تشکیل می‌شوم

یک شب شبیه شاپرکی میپرم ز خاک
در آسمان به آیینه تبدیل می‌شوم


نویسنده : - ساعت 18:27 روز 8 ارديبهشت 1391برچسب:,

هوس باز کسی راکه زیبا می بیند دوست دارد...

اما عاشق کسی را که دوست دارد زیبا می بیند...

 


نویسنده : Arash - ساعت 12:7 روز جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:,

دیگر سراغم را از خودم مگیر

چندشم می شود...

و وقتی می دانی خوب نیستم...!!! به تکرار، چه می پرسی:

                                         که خوب هستی؟؟؟؟؟

خوبم، و با تمام لحظه های تنهاییم می سازم، 

            و در قمار زندگی تو را می بازم.

(Arash)


نویسنده : - ساعت 23:33 روز 7 ارديبهشت 1391برچسب:,

انچه میخواهیم نیستیم و انچه  هستیم نمیخواهیم
انچه دوست داریم نداریم و انچه  داریم دوست نداریم
و...
عجیب است هنوز  امیدوار به فردایی روشن هستیم
ساعتهارا بگذارید بخوابند بیهوده زیستن را نیازی به شمردن نیست....!!!!

شریعتی


نویسنده : - ساعت 23:25 روز 7 ارديبهشت 1391برچسب:,

اول از همه برایت آرزومندم كه عاشق شوی،
و اگر هستی، كسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت كوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از كسی نیابی.
آرزومندم كه اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی كنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
كه دست كم یكی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.
و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم كه دشمن نیز داشته باشی،
نه كم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
كه دست كم یكی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا كه زیاده به خودت غرّه نشوی.
و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن كافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.
همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با كسانی كه اشتباهات كوچك میكنند
چون این كارِ ساده ای است،
بلكه با كسانی كه اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میكنند
و با كاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوام اگر جوان كه هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا كه هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
  امیدوارم حیوانی را نوازش كنی
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یك سَهره گوش كنی
وقتی كه آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
چرا كه به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

امیدوارم كه دانه ای هم بر خاك بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یك درخت وجود دارد..
  بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینكه سالی یك بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.
فقط برای اینكه روشن كنی كدامتان اربابِ دیگری است!
و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
كه اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.
اگر همه ی اینها كه گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو كنم


نویسنده : - ساعت 23:21 روز 7 ارديبهشت 1391برچسب:,

 

به سرآستین پاره کارگری که دیوارت را می‌چیند و به تو می‌گوید ارباب ،نخند!
به پسرکی که آدامس می‌فروشد و تو هرگز نمی‌خری ،نخند!
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می‌رود و شاید چندثانیه کوتاه معطلت کند ،نخند!
به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه پیراهنش جمع شده نخند!
به دستان پدرت،
به جارو کردن مادرت،
به همسایه‌ای که هر صبح نان سنگگ می‌گیرد،
به راننده ی چاق اتوبوس،
به رفتگری که در گرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،
به راننده آژانسی که چرت می‌زند،
به پلیسی که سر چهارراه با کلاه صورتش را باد می‌زند،
به مجری نیمه شب رادیو،
به مردی که روی چهارپایه می‌رود تا شماره کنتور برقتان را بنویسد،
به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه‌ها جار می‌زند،
به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می‌ریزد،
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی،
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان،
به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،
به مردی که در خیابانی شلوغ ماشینش پنچرشده،
به مسافری که سوار تاکسی می‌شود و بلند سلام می‌گوید،
به فروشنده‌ای که به جای پول خرد به تو آدامس می‌دهد،
به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی،
به هول شدن همکلاسی‌ات پای تخته،
به مردی که در بانک از تو می‌خواهد برایش برگه ای پرکنی،
به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی،

نخند، نخند که دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین چیزهای نابجای آدمهایی بخندی که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند، آدمهایی که هرکدام برای خود و خانواده‌ای همه چیز و همه کسند، آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می‌کنند، بار می‌برند، بی خوابی می‌کشند، کهنه می‌پوشند، جار می‌زنند، سرما و گرما می‌کشند و گاهی خجالت هم می‌کشند، … خیلی ساده … نخند
دوست من! هرگز به آدمها نخند، خدا به این جسارت تو نمی خندد. اخم می‌کند